پروازسفید

بال بگشا و پرواز کن
 خانه شهید بی سر تماس
حقیقت نورانی...
ارسال شده در 28 آذر 1396 توسط زهرا معصومي در بدون موضوع

داستانک من برای مسابقه راوی مهر، چطوره؟؟؟؟

حقیقت نورانی
هوای سوزان بیابان های عربستان، برایم طاقت فرسا شده اند. تمام توان خودم را گذاشته ام که زودتر به مقصد برسم، خدا رو شکر ری آب و هوای مطبوعی دارد، گرمای هوا جان از تنم گرفته، در آن طرف زنی را میبینم که گویی  از بادیه نشینان است، نزدیک میشود و با صدای مردانه ش میپرسد
_ عجمی؟؟؟
_ از ری آمده ام!!!!
_ کارت چیست؟؟؟
ترجیح میدهم دیگر نمانم و به سوال هایش پاسخ ندهم افسار اسبم را میکشم…
از پشت سرم صدایش را میشنوم.
_ این روزها خیلی ها برای دیدن پیامبر به اینجا می آیند!!!!
سر جایم خشکم میزند پیامبر!!!! همانی که من راه طولانی را  از ری برای دیدنش به عربستان آمده ام.
_ باید به یثرب بروی، تا یثرب چیزی نمانده آنجا میتوانی رسول خدا را ببینی.
میلم به سخن گفتن با آن زن بیشتر میشود.
_ از محمد( ص) چه میدانی؟؟؟
_ چند باری او را دیده ام، دیده ام که نان جو میخورد، و روی حصیر میخوابد. همین بس که بگویم به راستی که ادعایش حقیقتی بیش نیست و او فرستاده ی خداییست که جهان از آن اوست.
عطشم بیش از پیش میشود. نزدیک های ظهر دروازه ی یثرب را رد میکنم، خورشید در وسط آسمان تیغ میکشد، هوا آنچان گرم است، که انگار آتش میبارد، عطش به جانم افتاده.
ناخدآگاهم مرا به سمت آب و استراحت میکشاند، خودم را به نزدیکی درختی میرسانم که زیر آن چشمه ی زلالی جاریست. و برای استراحت آنطرف تر زیر سایه ی نخلی مینشینم.
اندکی میگذرد، انگار مردم در خانه هایشان به سر میبرن. از دور مردی را میبینم که نزدیک میشود، لباس عربی به تن دارد و یک عمامه ی سیاه رنگ هم بر سرش . چشم هایم را تیز میکنم.
کنار چشمه مینشیند و زیر لب چیزی زمزمه میکند وبعد با آرامشی عجیب آب مینوشد. زیر اندازی از جنس پوست، که بار آن از لیف خرماست، و اندازه اش به چشم دو ذراع طول و یک ذراع عرض  دارد را زیر خودش می انداز و روی آن مینشیند.
به سمتش میروم سلام میکنم.
_ سلام و درود خدا و پیامبرش بر تو باد!!!
_ آمده ام محمد را ببینم، خانه اش را نشانم میدهید!!!
_ گویی راه زیادی را آمده ایی و خسته ایی اندکی بنشین و استراحت کن!!!
ابایش را تا میکند و اشاره میکند روی آن بنشینم، زمان کوتاهی میگذرد و رفته رفته مردم دورش جمع میشوند.
_ سلام بر محمد رسول خدا…
_ سلام بر پیامبر خاتم…
_ سلام بر فرستادی خدا…
از حرف های مردم تازه میفهمم که کنار محمد رسول خدا نشسته ام، باورم نمیشود.
او محمد است!!!! ؟؟؟ مردی که فرستاده ی حق و پیامبر مردم است؟؟؟ مردی که روی حصیر مینشیند؟؟؟ مرد بی کبر و غروری که مرا کنار خودش جا میدهد؟؟؟ پس هر آنچه که در ایران از محمد شنیدم به درستی همانگونه است، در روزگاری که پادشاهان بر تخت طلا مینشینند، محمد(ص) فرستاده ی خدا بر حصیر مینشیند.
به راستی که او برانگیخته شده از سوی خداست، محمد(ص)….!!!! مردی که تاریخ هرگز شبیه او را به خود نخواهد دید…!!!
خیالم تخت میشود راه را درست آمده ام زحمتم با دیدن پیامبر اسلام نتیجه میدهد….
کتاب سنن نبی
ص 13
تاریخ نشر۱۳۸۵/۳/۲۳
محل نشر انجمن های تخصصی دروس حوزه علمیه قم
و آن حضرت زیر اندازی از پوست داشت که بار آن از لیف خرما بود. و در حدود دو ذراع طول و یک ذراع عرض داشت وعبایی داشت که هرجا میخواست بنشیند، دوتا کرده و زیرش میگسترانید و غالبا روی حصیر مینشست.

نظر دهید »
انار شیشه ایی...
ارسال شده در 22 آذر 1396 توسط زهرا معصومي در بدون موضوع


​نامه ایی از جنس شب یلدا به فرزندم،، 

فرزند دلبندم سلام…
نمیدانم چگونه باید آغار کنم، نمیدانم این آغاز کجاست که این چنین گنگم میکند…
هوای سردیست وقتی دل ناآرامم بهانه ی بودنت را میگیرد، هراسی نیست اگر امروز سایه ها با من قدم میزنند تو که بیایی روشنایی از پس پرده ی شب برایم چشمک خواهد زد…
ای کاش شیشه ی دوست داشتنم از دیوار دلم زمین بخورد و بشکند و همه ی شهدش بریزد تا باد عطر شیرینش را برای همه ی عالم به یادگار ببرد…
میدانم روزی صدایت عاشقانه ترین نغمه در میان صدای خشم، مهربانی، دلتنگی، خستگی  و در میان هزاران همهمه ی دنیاست…
قلمم قد نمیدهد تا به تو اثبات کنم که به شوق بودنت شب ها و تمام ثانیه ها یکی یکی میگذرند، و چگونه خودم را به روز بودنت میسرانم…
همه ی وجود من، جانم!!! کوچه های پاییزه زده ی دلم بی تو دلتنگی میکنند…
ای کاش زودتر بیایی تا قاب عکس روی دیوارم تهی از تو نباشد…
دلبندم امروز کودکی در گوشه ایی سرد و نمور چشم به آمدن نویدی میبندد، امروز آدم ها خودشان را گم میکنند، امروز هیچ اثری از امام زمانمان نیست، امروز دل ها میشکند، امروز ما مردی را میبینم که تنهاییش، غم هایش، درد هایش و مظلمویتش را فقط خودش میفهمد(  منظورم آقایم سید علی ست)، اما خیال کسی آزرده نمیشود…امروز ما خودمان را، افکارمان را،اعقایدمان را و آرمان هایمان را در صندوقچه ی فراموشی گذاشته ایم..‌.
عشق هایمان هم رنگ باخته، مهربانی را به دست باد سپرده اییم ، و صداقت بی مفهوم ترین کلمه ایست که شعرهایمان را به بازی میگیرد…
نفس من، نمیخواهم شاپرک ها چشم انتظار یه لحظه  مهربانیت بمانند، میخواهم آنقدر مهربان باشی که نسیم در وقت دیدنت مدهوش شود…
نگذار زمان از دستت برود، خودت را به آرمان هایت برسان…
من میخواهم خودت را از سردی ها و پوچ بودن ها بیرون بکشی و در آسمان پرهیاهو برا رسیدن به خدا پرواز کنی…
وجود من، آرزوی من  این است زیر سقف دنیا  بی پروا دستانت را بگیریم و سنگ فرش ها قدم زدنمان را با چشمانشان دنبال کنند…
میخواهم روزی برسد که نگاه نافذم اعماق وجودت را بشکافد تا عشقم بند بند وجودت را تخسیر خود کند…
من آرزو دارم روزی برسد که نسیم خنکی از جانب تو روحم را زنده میکند…
همه ی وجود من، امشب همه چیز به راه است باورت میشود؟؟؟!!!… امشب تنها مردی که تا صبح در تنهایی خود اشک میریزد، همانی است که ما ادعا میکنم برای آمدنش …
من امشب برایت دعا میکنم روزی شانه به شانه ی مردی باشی، که از من برایت مهربان تراست، من آرزویم برای تو بودن در کنار مولاییست که راز تمام معصومیت، و تمام سخاوت های عاشقانه ی  دنیاست، من امشب بودنت را درکنار امام زمان دعا میکنم…
دلبندم شب یلدایت مبارک

10 نظر »
زمان تهی از تو میگذرد...
ارسال شده در 17 آذر 1396 توسط زهرا معصومي در بدون موضوع


یاصاحب_الزمان

ای رهگذر دیرینه ی کوچه های جمکران سلام!!!

از فراسوی فاصله ها بخوان مرا تا بشکنم این سکوت را که سزای عشق توست!!!

امروز با دستان تهی آمده ام تا بگویم این کلمات از غوغای سرسام آور درونم خسته شده اند بس که نهیب زده ام تا در هوای هُرم نفس های تو اندکی تعلل کنند…

انتظار هر صبح از نیامدنت لب به مویه میگشاید و صدای ضجه هایش بی قرار تر و دیوانه تر از قبلم میکند…

تو مگر کجا مانده ایی که مهربانی خسته و بی رمق از کویر تفیده ی دلم میگذرد و هوای خاک آلود غم بر وجودم مینشاند…

اینجا خورشید در انتظار آمدنت هر صبح لبخند ترک خورده ایی بر لب دارد و آدم ها در محاصره ی دیوار ها مانده اند…

اقیانوس سال هاست که پلک بر هم نمیگذارد تا آمدنت را با امواج بلندش فریاد بزند، اینجا بی تو همه چیز بوی نبودن میدهد ، شب ها روشنایی را به سخره میگیرند، ابر ها نای حرکت ندارند و زندگی همچون پلک خواب آلودیست که میپرد…

دیدن آبی گلدسته های مسجدت طوفانی در دلم به پا کرده که راه را گم کرده ام…

درونم غوغاست صدای ضربان قلبم را از حلقوم احساس میکنم، دانه هایم اشکم را به نخ میکشم تا نام تو را ذکر کنم، گویی عشق در وجودم نفس میکشد..

در میان سکوت باد و هیاهیوی سنگ ها پاهایم گیج و مبهم پاهای جمکران را بوسه میزند …

اینجا کبوتر ها به هوای تو نفس میکشند و من به هوای آمدنت در کوچه پس کوچه  های شب زده غریبانه پرسه میزنم…

 نکند نیایی و بازهم قلبم مرا محکوم به عجل الولیک الفرج کند، وقت ندبه هایم صدا در گلو میشکند و عشق اسیر گرد باد حضورت میشود…

اشک هایم ریشه ی خشک انتظار را نوازش میکند و بازهم باورم میشود روزی میرسد که همه چیز بین من و انتظار درست میشود، و تو را در میان چشمانم مینشانم…

ای کاش پرده ی حجابت کنار برود و روحم از شوقت دیدن رخسارت زیرکانه خودش را پشت ماه بلغزاند…

من دوست دارم ثانیه های سرد و ساکتِ سکوتِ غیبتت را به فردا هل دهم، تا ببینم تو در میعادگاهمان نشسته ایی و ترنم خوش آوای خواندن دعای عهدت

روشنیِ حقیقت را در برهوط تاریک زار این زندگی جاری میسازد…

بیا تا خنکای نسیم مهربانیت شراره های عشق را بیش از پیش شعله ور کند،ظهور کن و جرعه ایی طراوت را از شط زلال سخن هایت برایمان به ارمغان بیاور…

بیا تا صفای تو ما آشفته دلان را کمی آرم کند تو که بیایی حرف هایت آیه آیه زندگیم خواهد شد، رنجورم از غریو صدای ظلم که جان از روحمان می پراند، صفحات دفترم از نبودت پر شده است، پاییز تا به کی باید برگه های کاهی نیامدنت را ورق بزند، جمکران حال و هوای عجیبی دارد هر جایی که چشم میرود سراب تو را میبینم….

از بس که زیارت آل یاسین را نوش کرده ام دیگر هیاهوی دنیا در سرم تجلی ندارد…

صاحب الزمانم ماه هم خودش را باخته است پس کجا مانده ایی؟؟؟… کاش میتوانستم همیشه از تو بنویسم، میترسم روزی دست هایم یاریم نکند و حرف های ناگفته ام هرگز به دنیا نیایند، میترسم نتوانم بنویسم و آخرین نامه ام در سکوتی محض جان دهد…دوباره شنبه سایه اش روی جمعه سنگینی میکند، دوبار نیامدن دوباره سکوت و دوباره شب که با غرور خورشید را از دید پنهان میکند،

دوباره من مانده ام و گریه هایم در دعای کمیل…

 

مهربان پدرم افسوس که زمان تهی از تو میگذر…

اللهم عجل الولیک الفرج

نظر دهید »
کلمات گیج مبهم من...
ارسال شده در 12 آذر 1396 توسط زهرا معصومي در بدون موضوع

​

مولای خوبی ها اینکه بخواهم در حضورت با این کلمات حقیرم بنگارم جسارتی میخواهد به وسعت دلتنگی هایم!!!

آقای من، گرچه پرواز را دوست دارم اما بال و پرم از نبودت خسته و بی رمق شده اند…
گیر کرده ام در قفس غیبتت.در این هبوط که دل کوچه ها در حصار نگاه بی قرار منتظرانت اسیره شده است، من چگونه میتوانم لبخند را به قطرات باران ارزانی دارم…
گرچه من قاصرم برای ظهورت، اما مولای من برگرد که خیل گناه هر روز تن نحیفم را می آزارد…
آقای من هر شب ماه در کوچه ها دلتنگ تر از دیروز پرسه میزند..
مولای من برگرد که منتظرانت از درد پر سوز غیبتت هر صبح و هر شب زانوی غم بغل میکنند…
میترسم از هیاهوی سایه ها، نکند زمزمه های دعا خواندنت را در بند خود بکشند…
میترسم قید و بند های دنیا، توفیق خواند دعای عهد را از من بگیرد!!!
صدای خواندن دعای فرج هوش از سرم میبرد و بی هوا به نام قدسیت چنگ میزنم…
آقای من شب های قدر پشت سبحانکَ، سبحانکَ هایم مظلومیت را تداعی میکنم و تنها دعایم ظهورت میشود…
قلبم از خواندن دعای ندبه می لرزد، مولای من به راستی أین طالب بدم المقتول بکربلا؟؟؟؟
نفس هایم در زیارت آل یاسن به شماره می افتد وقتی سلامم را به تو پیوند میزنم !!!!
چشم هایم بی هوا در نماز شب دیدارت را بهانه میگیرند و خیس از نبودت ملتمس میشوند…
دانه های تسبیحم هر روز در صف می ایستند که نام زیبایت را به حضور بپذیرند…
 هر نماز دعای ظهورت را به قنوتم پیوند میزنم…
مولای من هرشب در خلوتگاه خودم با خدایم تنها نیازم ظهورت توست.
کلماتم در خیال وجودت گیج و مبهم میشود، اینجا همه چیز بوی مهربانی هایت را میدهد.‌‌..
میترسم در لحظه ی سبز وپر شور ظهورت وقتی انسان را با ندای حق فرامیخوانی چشم بر زندگی بسته باشم…
بیا مولای من، این روح از فراغت در این پیکر خاکی سال هاست سوخته و جان باخته .‌‌..

آقای خوبی ها، شب ها را تا صبح با دلهره از اینکه بیایی و من در خواب غفلت خفته باشم به سر میبرم…
مولای من ، یا صاحب زمان؛ این روزها عجیب دلتنگت میشوم آنقدر در هوایت گم میشوم که رها شده در خیال دل انگیزت قدم میزنم…
شرمگینم اگر عهد هایم را با تو فراموش میکنم و محزون از گناه من شب های پنج شنبه بی قرار می شوی…
امروز با قاصدک ها عهد بسته ام که من باشم و تو، برای رضایتت پا به پای نسیم دنیا را خواهم گشت، من امروز عهد بسته ام هرگز پیمانم را در گیر و دار زمان فراموش نکنم…
مولای من برگرد تا شرافت انسانی بار دیگر جان بگیرد و دنیا پر شود از تو…

مولای من بگذار ظهورت را در چهار چوب چشمانم به بند کشم…
ظهور کن تا سنگ ریزه ها هم لطافت آب را بر تن عریان خود لمس کنند..

نظر دهید »
بابا سید
ارسال شده در 3 آذر 1396 توسط زهرا معصومي در بدون موضوع


دست غصه هایم را میگیرم، هراسان روانه میشوم، صدای بوق ماشین ها، صدای مرد دست فروش و صدای زنگ خوردن گوشی آدم های اطرافم کلافه ام میکند…

اشک هایم خودشان را روی صورتم میسرانند، پاهایم بی قراری میکنند و صدای نفس نفس زدنشان تاب از توانم میبرد…روی زمین مینشینم و این هوای غبار گرفته را با ولع به سینه ام می کشانم، پاهایم را روی سنگ فرش ها دراز میکنم غصه هایم را کنار خودم مینشانم و با حسرت به آن ها خیره میشوم… ساعت ها میگذر و من حتی نمیدانم برای چه آمده ام…

هان!!! یادم آمد، آمده بودم به خورشید بگویم امروز اندکی دیرتر غروب کند…

امروز میخواهم کمی با امام زمانم از دلتنگی هایم بگویم…

 دغدغه هایم با اضطراب خورشید را نگاه میکنند. ای نسیم‌…!!!

تو کجا میروی لختی تحمل کن سنگینی این بغض کمر احساسم را می شکند.اگر سایه ها هم بروند من اینجا منتظراو خواهم ماند،نسیم صورتم را قلقلک میدهد دامنش را میگیرم و ملتمسانه می گویم به امام زمانم بگو

هنوزهم شب های سرد پاییز را با انگشتانم میشمارم تا تو بیایی، دیگر نمیدانم چه کسی برای نیامدنت مقصر است اما من روزها را هم متهم کرده ام…

بوی عطر آشنایی قلبم را مسخر خود میکند،بازهم این بوی صحن جمکران است که عقل از سرم پرانده…کاش شب های سرد تنهایی رهایم کنند، تا ظهورت را در آغوش کشم…

این روزها گرچه خنده هایم مرا با تمام خوبی و بدی هایم رها میکنند اما تلاطم عشقت عجب حال و هوای دل انگیزی دارد که خودم را هم فراموش میکنم…

تو که نیستی هر لحظه پلک هایم سنگینی میکند، چشمانم را به روی دنیا و آدم های بدش می بندم و اینبار هم که چشمم را باز میکنم می بینم دنیا بدون تو میچرخد…

گاهی به قاصدک ها حسودیم میشود که بر گُرده ی دستانت می نشینند اما من چه!!!…

آن شب را هرگز یادم نمیرود، داشتم به آدم هایی فکر میکردم که روزی نردبان رسیدن به آرزوهایشان شدم و اکنون وحشیانه احساس عریانم را چنگ میزنن، تو آمدی و من از گوشه ی چشم تو به آسمان دوست داشتن ها پرواز کردم، خودت گفتی دنیا تلافی میکند چه من بخواهم چه نه، و من چه آرام و معصومانه به آغوش مهربانی خزیدم..

آقای من تو اگر نیایی آدم ها گرگ میشوند و صفت انسانیت را به یدک میکشند…

همه ی ما خوابیم، غافلیم، مدهوشیم تو بیا و بیدارمان کن…

منتظر باران مانده ام تا از تو خبری بیاورد، به خیالم  داروگ ها همه از همهمه ظلم خسته شده اند صدای لرزان دعایشان دلم را از جا میکند..

 زبانه های غیبتت چنان گستاخانه گل های ارغوانی را میسوزاند که سوزشش استخوان هایم را متلاشی میکند، شب آویز های عاشق هم در انتظار آمدنت سکوت کرده اند صبوی صبرم شکسته است، قریحه ی شعرم بوی سوختگی میدهد، آواره شده ام، اینجا بی تو ماندن دیگر سخت است، اینجا حتی بزرگترین مرد زمانه هم تنهاست، و این دردناک ترین دردی است که آدم های هوشیار میکشند، اینجا یاد تو را فقط جمعه ها به یادمان می آورد، سکوت و خفقان اندیشه هایمان را خاکستر میکند بیا که اینجا در قبیله ی فنا  محکوم به فراموش شدنت شده ایم… به من بگو از اوج کدامین قله، از دل کدامین شب یا از عمق کدامین احساس خواهی آمد…

مولایم یا صاحب زمان به من بگو که می آیی تا روح در زندگی، عشق،دوست داشتن و مهربانی به طپش بیفتد، تو که باشی تمام دغدغه هایم برای رفتن از هم سبقت میگیرند…

نسیم این و پا آن پا میکند تازه به خودم می آییم که چقدر حرف زده ام، بلند میشوم غصه هایم در خواب مانده اند، چادرم را میتکانم و سبکبال راه میروم، گویی ایی، دنیا به احترام آرامش این لحظه ام سکوت کرده است….

16 نظر »
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4

آخرین مطالب

  • فصل شیدایی لیلاها
  • آخرین نامه ۹۶
  • بوی شلغم های مادر...
  • ساکن تنهایی...
  • قاصدکی بارانی...
  • حقیقت نورانی...
  • انار شیشه ایی...
  • زمان تهی از تو میگذرد...
  • کلمات گیج مبهم من...
  • بابا سید

آخرین نظرات

  • یا ضامن آهو  
    • گل نرگس
    در بابا سید
  • مستاجر خدا:)  
    • •/حریم ولایت/•
    در آخرین نامه ۹۶
  • دهسنگی  
    • می نویسم به یاد شهید آوینی
    در انار شیشه ایی...
  • مدیر النفیسه  
    • مدیرالنفیسه
    • از همه جا خبر
    در انار شیشه ایی...
  •  
    • پروازسفید
    در انار شیشه ایی...
  •  
    • پروازسفید
    در انار شیشه ایی...
  • خادم المهدی  
    • فاطمیه سرابله
    در انار شیشه ایی...
  • شیما حمیداوی  
    • مداد کوچک ایران
    • بارانی تر از باران
    • خانواده ی ولایتمدار
    در انار شیشه ایی...
  • صهباء  
    • صهباء
    در انار شیشه ایی...
  • ستاره مشرقي  
    • ستاره مشرقی
    در انار شیشه ایی...
  •  
    • پروازسفید
    در انار شیشه ایی...
  • ...  
    • گلابتون
    در انار شیشه ایی...
  •  
    • پروازسفید
    در بابا سید
  •  
    • پروازسفید
    در بابا سید
  • شیما حمیداوی  
    • مداد کوچک ایران
    • بارانی تر از باران
    • خانواده ی ولایتمدار
    در بابا سید
  •  
    • پروازسفید
    در بابا سید
  •  
    • بهارسمنان
    در بابا سید
  •  
    • پروازسفید
    در بابا سید
  • صهباء  
    • صهباء
    در بابا سید
  •  
    • پروازسفید
    در بابا سید

Recent photos

خوش امد گویی به خودم خخخخخخخخخخخ

Sidebar 2

This is the "Sidebar 2" container. You can place any widget you like in here. In the evo toolbar at the top of this page, select "Customize", then "Blog Widgets".

رتبه

    تیر 1404
    شن یک دو سه چهار پنج جم
     << <   > >>
      1 2 3 4 5 6
    7 8 9 10 11 12 13
    14 15 16 17 18 19 20
    21 22 23 24 25 26 27
    28 29 30 31      

    پروازسفید

    اسمم پرواز، شهرتم سفید... چندوقتی ست که احساس میکنم از درون قلبم چیزی گشوده میشود برای صعود!!!! صعود، کدام صعود، به کجا صعود کنم... خودم هم مانده ام اما قلب سرکشم تا پرواز نکند آرام نخواهد شد. و من اکنون بال هایم را گشوده ام برای پرواز، اینجا آسمان من است، جایی که صعود خواهم کرد

    جستجو

    موضوعات

    • همه
    • بدون موضوع

    Random photo

    خوش امد گویی به خودم خخخخخخخخخخخ

    فیدهای XML

    • RSS 2.0: مطالب, نظرات
    • Atom: مطالب, نظرات
    • RDF: مطالب, نظرات
    • RSS 0.92: مطالب, نظرات
    • _sitemap: مطالب, نظرات
    RSS چیست؟
    اینجا آسمان است، پرواز کن پرستوی کوچک