دست غصه هایم را میگیرم، هراسان روانه میشوم، صدای بوق ماشین ها، صدای مرد دست فروش و صدای زنگ خوردن گوشی آدم های اطرافم کلافه ام میکند…
اشک هایم خودشان را روی صورتم میسرانند، پاهایم بی قراری میکنند و صدای نفس نفس زدنشان تاب از توانم میبرد…روی زمین مینشینم و این هوای غبار گرفته را با ولع به سینه ام می کشانم، پاهایم را روی سنگ فرش ها دراز میکنم غصه هایم را کنار خودم مینشانم و با حسرت به آن ها خیره میشوم… ساعت ها میگذر و من حتی نمیدانم برای چه آمده ام…
هان!!! یادم آمد، آمده بودم به خورشید بگویم امروز اندکی دیرتر غروب کند…
امروز میخواهم کمی با امام زمانم از دلتنگی هایم بگویم…
دغدغه هایم با اضطراب خورشید را نگاه میکنند. ای نسیم…!!!
تو کجا میروی لختی تحمل کن سنگینی این بغض کمر احساسم را می شکند.اگر سایه ها هم بروند من اینجا منتظراو خواهم ماند،نسیم صورتم را قلقلک میدهد دامنش را میگیرم و ملتمسانه می گویم به امام زمانم بگو
هنوزهم شب های سرد پاییز را با انگشتانم میشمارم تا تو بیایی، دیگر نمیدانم چه کسی برای نیامدنت مقصر است اما من روزها را هم متهم کرده ام…
بوی عطر آشنایی قلبم را مسخر خود میکند،بازهم این بوی صحن جمکران است که عقل از سرم پرانده…کاش شب های سرد تنهایی رهایم کنند، تا ظهورت را در آغوش کشم…
این روزها گرچه خنده هایم مرا با تمام خوبی و بدی هایم رها میکنند اما تلاطم عشقت عجب حال و هوای دل انگیزی دارد که خودم را هم فراموش میکنم…
تو که نیستی هر لحظه پلک هایم سنگینی میکند، چشمانم را به روی دنیا و آدم های بدش می بندم و اینبار هم که چشمم را باز میکنم می بینم دنیا بدون تو میچرخد…
گاهی به قاصدک ها حسودیم میشود که بر گُرده ی دستانت می نشینند اما من چه!!!…
آن شب را هرگز یادم نمیرود، داشتم به آدم هایی فکر میکردم که روزی نردبان رسیدن به آرزوهایشان شدم و اکنون وحشیانه احساس عریانم را چنگ میزنن، تو آمدی و من از گوشه ی چشم تو به آسمان دوست داشتن ها پرواز کردم، خودت گفتی دنیا تلافی میکند چه من بخواهم چه نه، و من چه آرام و معصومانه به آغوش مهربانی خزیدم..
آقای من تو اگر نیایی آدم ها گرگ میشوند و صفت انسانیت را به یدک میکشند…
همه ی ما خوابیم، غافلیم، مدهوشیم تو بیا و بیدارمان کن…
منتظر باران مانده ام تا از تو خبری بیاورد، به خیالم داروگ ها همه از همهمه ظلم خسته شده اند صدای لرزان دعایشان دلم را از جا میکند..
زبانه های غیبتت چنان گستاخانه گل های ارغوانی را میسوزاند که سوزشش استخوان هایم را متلاشی میکند، شب آویز های عاشق هم در انتظار آمدنت سکوت کرده اند صبوی صبرم شکسته است، قریحه ی شعرم بوی سوختگی میدهد، آواره شده ام، اینجا بی تو ماندن دیگر سخت است، اینجا حتی بزرگترین مرد زمانه هم تنهاست، و این دردناک ترین دردی است که آدم های هوشیار میکشند، اینجا یاد تو را فقط جمعه ها به یادمان می آورد، سکوت و خفقان اندیشه هایمان را خاکستر میکند بیا که اینجا در قبیله ی فنا محکوم به فراموش شدنت شده ایم… به من بگو از اوج کدامین قله، از دل کدامین شب یا از عمق کدامین احساس خواهی آمد…
مولایم یا صاحب زمان به من بگو که می آیی تا روح در زندگی، عشق،دوست داشتن و مهربانی به طپش بیفتد، تو که باشی تمام دغدغه هایم برای رفتن از هم سبقت میگیرند…
نسیم این و پا آن پا میکند تازه به خودم می آییم که چقدر حرف زده ام، بلند میشوم غصه هایم در خواب مانده اند، چادرم را میتکانم و سبکبال راه میروم، گویی ایی، دنیا به احترام آرامش این لحظه ام سکوت کرده است….