روی جدول های کنار رودخانه راه میروم، باد سردی صورتم را سیلی میزند…
اعماق وجودم را کنکاش میکنم آخرین باری که در میان این مردم فعالیت داشتم رو از یاد برده بودم. امروز میبینم که مدتهاست غرق در تنهایی خودم بودم، دفن شدن در چاه تنهایی، گریختن از تنهایی و پناه بردن به تنهایی من در حصار تنهایی خودم گیر کرده ام؛ و احساس میکنم بالی برای پرواز ندارم، حصاریست به بلندای قله های سر به فلک کشیده. من ارتش خودم هستم به دور از شلوغی های جماعت، به دور از نیاز به انسان ها، ساکن تنهایی خودم و بیزار از شلوغی و در میان جمع قرار گرفتن.
آشوب و خروش افکاری که میتواند خدمتی بزرگ به تاریخ بشری کند، دیواره های تنهایی این روزهایم را خدشه دار کرده است…
بی رمق و خسته از تمام روز هایی که در تنهایی خودم به سر بردم، آمده ام تا شهر را ببینم، مردم را ببینم و اندیشه هایم را سیقل دهم. افکارم را بپرورانم و بال های زخمی ذهنم را بگشایم تا پرواز کنم…
دیروز احساس میکردم تنها راه رشد و کمال من، دوری از انسان هایی که صفتشان تو را به دنبال خودش میکشاند، انزوا از اعمالی که در میان این جماعت دست گرمی مجالسشان است…
خیلی از افکار و اندیشه هایم مرا به سمت تنهایی سوق میداد. فکر همرنگ شدن با جماعت گرچه به تمام معنا بد نیست، اما جنبه های بد و ناپسندی برایم داشت…
امروز وقتی از مدرسه برگشتم در میان راه باد سنگینی چادرم را به رقص در آورده بود؛ و من در میان رقص باد و چادرم گیر کرده بودم، برگه ی کاغذی چنان محکم به صورتم کوبانده شده که صدایش طنین انداز تمام وجودم شد…
با طمع عجیبی نگاهی به نوشته های درونش انداختم:
_هر کس از جامعه جدا شود به مرگ جاهلیت می رود (اخلاق شبر ص206)_انسان موجودی نیازمند و به تمام معنا اجتماعیست، وقتی پله ها را یکی پس از دیگری میگذرانی که در میان لجن زارهای گناه جوانه بزنی.
وقتی علی رغم تمام اشتباهات جامعه تو سربلند بیرون میایی، این یعنی رشد تو…
برگ کاغذی که نمیدانم از کجای این دنیای رنگارنگ سر راهم قرار گرفت، شاید چرک نویس های یه دانشجو؛ و یا نتیجه های یک تحقیق و شاید هم هشداری بود از سمت عقلم، که بدانم رشد و بالندگیم نه در انزوا و دوری از جامعه که در اجتماع ست…میخواهم در جامعه و به همراه مردم زندگی کنم، و حتی افکارم را با کمک همین مردم به حقیقت برسانم و در عین حال مفید و مبرا از هر اشتباهی باشم…
آخرین نظرات