ای رهگذر دیرینه ی کوچه های جمکران سلام!!!
از فراسوی فاصله ها بخوان مرا تا بشکنم این سکوت را که سزای عشق توست!!!
امروز با دستان تهی آمده ام تا بگویم این کلمات از غوغای سرسام آور درونم خسته شده اند بس که نهیب زده ام تا در هوای هُرم نفس های تو اندکی تعلل کنند…
انتظار هر صبح از نیامدنت لب به مویه میگشاید و صدای ضجه هایش بی قرار تر و دیوانه تر از قبلم میکند…
تو مگر کجا مانده ایی که مهربانی خسته و بی رمق از کویر تفیده ی دلم میگذرد و هوای خاک آلود غم بر وجودم مینشاند…
اینجا خورشید در انتظار آمدنت هر صبح لبخند ترک خورده ایی بر لب دارد و آدم ها در محاصره ی دیوار ها مانده اند…
اقیانوس سال هاست که پلک بر هم نمیگذارد تا آمدنت را با امواج بلندش فریاد بزند، اینجا بی تو همه چیز بوی نبودن میدهد ، شب ها روشنایی را به سخره میگیرند، ابر ها نای حرکت ندارند و زندگی همچون پلک خواب آلودیست که میپرد…
دیدن آبی گلدسته های مسجدت طوفانی در دلم به پا کرده که راه را گم کرده ام…
درونم غوغاست صدای ضربان قلبم را از حلقوم احساس میکنم، دانه هایم اشکم را به نخ میکشم تا نام تو را ذکر کنم، گویی عشق در وجودم نفس میکشد..
در میان سکوت باد و هیاهیوی سنگ ها پاهایم گیج و مبهم پاهای جمکران را بوسه میزند …
اینجا کبوتر ها به هوای تو نفس میکشند و من به هوای آمدنت در کوچه پس کوچه های شب زده غریبانه پرسه میزنم…
نکند نیایی و بازهم قلبم مرا محکوم به عجل الولیک الفرج کند، وقت ندبه هایم صدا در گلو میشکند و عشق اسیر گرد باد حضورت میشود…
اشک هایم ریشه ی خشک انتظار را نوازش میکند و بازهم باورم میشود روزی میرسد که همه چیز بین من و انتظار درست میشود، و تو را در میان چشمانم مینشانم…
ای کاش پرده ی حجابت کنار برود و روحم از شوقت دیدن رخسارت زیرکانه خودش را پشت ماه بلغزاند…
من دوست دارم ثانیه های سرد و ساکتِ سکوتِ غیبتت را به فردا هل دهم، تا ببینم تو در میعادگاهمان نشسته ایی و ترنم خوش آوای خواندن دعای عهدت
روشنیِ حقیقت را در برهوط تاریک زار این زندگی جاری میسازد…
بیا تا خنکای نسیم مهربانیت شراره های عشق را بیش از پیش شعله ور کند،ظهور کن و جرعه ایی طراوت را از شط زلال سخن هایت برایمان به ارمغان بیاور…
بیا تا صفای تو ما آشفته دلان را کمی آرم کند تو که بیایی حرف هایت آیه آیه زندگیم خواهد شد، رنجورم از غریو صدای ظلم که جان از روحمان می پراند، صفحات دفترم از نبودت پر شده است، پاییز تا به کی باید برگه های کاهی نیامدنت را ورق بزند، جمکران حال و هوای عجیبی دارد هر جایی که چشم میرود سراب تو را میبینم….
از بس که زیارت آل یاسین را نوش کرده ام دیگر هیاهوی دنیا در سرم تجلی ندارد…
صاحب الزمانم ماه هم خودش را باخته است پس کجا مانده ایی؟؟؟… کاش میتوانستم همیشه از تو بنویسم، میترسم روزی دست هایم یاریم نکند و حرف های ناگفته ام هرگز به دنیا نیایند، میترسم نتوانم بنویسم و آخرین نامه ام در سکوتی محض جان دهد…دوباره شنبه سایه اش روی جمعه سنگینی میکند، دوبار نیامدن دوباره سکوت و دوباره شب که با غرور خورشید را از دید پنهان میکند،
دوباره من مانده ام و گریه هایم در دعای کمیل…
مهربان پدرم افسوس که زمان تهی از تو میگذر…
اللهم عجل الولیک الفرج
آخرین نظرات