سرمای شدیدی رو در انگشت های پام حس میکنم. پتو رو از صورتم کنار میزنم، هوای اطرافم رو با ولع به سینه میکشم…
بوی آشنایی رو استشمام میکنم که توی سرمای زمستان نوید گرمای قشنگی میده…!!!
مامان رو میبینم که کنار اجاق نشسته، لبخندی روی لبای زیباش میشنه..!!!
_ صبح دختر گلم به خیر…
_صبح به خیر مامان، شلغم بار گذاشتی که بوش پیچیده!!!! ؟؟؟
مامان میخنده و بلند میشه به سمت قابلمه ایی میره که، زیر چکه های بارون گذاشته که از سقف میچکه…
_ای شکمو، قبل هر چیزی بوی شلغم رو شنیدی…!!!
قابلمه رو بر میداره و به سمت آشپز خونه میره. پتو رو کنار میزنم میدوم سمت پنجره، پرده رو کنار میزنم…
_به به، دمت گرم… خدا جووون برا این برفی که فرستادی!!! میچسبه برم تو حیات شلغم بخورم.
مزیت زندگی کردن تو روستا اینکه همه ی فصل هاش قشنگ تر از شهر…!!!
صدای مامان تو گوشم میپیچه که میگه:
_زهرا کجا میری هوا سرده، سرما میخوری…
عاشق این دلسوزی و مهربونیای مامانمم، الحق که خدا فرشته ها شو فرستاد رو زمین و مامان ما شدن، فقط کاش ماهم میتونستیم در حقشون مثل خودشون باشیم.
دم در گِلی شده، ولی مابقی حیاط سفید پوشه.
صدای کنار زدن برف، منو به سمت خودش میکشونه…
_قربون باباجوونم برم، داری چیکار میکنی تو این سرما گوشات یخ زده!!!؟؟؟
_یه راه به سمت در حیاط باز میکنم. این حیاط گِلی رو یادم باشه سال دیگه سیمانش کنم که زمستون انقد اذیت نشیم!!!!
_نه کل قشنگیش به گلی بودنش زمستونم میگذره دیگه. تازه کلی کیف داره وقتی گلِی میشه…
جیغه خفه ایی میکشم…
بابا حیرت زده نگام میکنه!!!!!
_چی شد؟؟؟؟!!!!!!!!
_یه چیزی یادم رفت.
میدوم سمت در، کفشامو دم در، در میارم…
مامان کلی شلغم قارچ کرده، بوش تا عمق وجودت میره، و شکمتو غلغلک میزنه…
_بیا زهرا، شغلم بخور باباتم صدا بزن. تو این سرما رفته بیرون…
_بابا….بابا….مامان میگه بیا تو….!!!!
از کنار شلغمای داغ رد میشم میرم سمت طاقچه، کتاب «بحار الانوار» را بر میدارم…
_خوب… ببینم رزق معنوی امروزم چی میشه!!!!
صفحه رو اتفاقی باز میکنم، حدیث خیلی جالبی رو پیش روی خودم میبینم.
_ کسی که پدر و مادر خویش را غمگین سازد عاق والدین شده است. (حق آنها را رعایت نکرده است. بحار الانوار، ج 74، ص 64.)
ترس عجیبی تو دلم میفته…
_خدایا نکنه روزی به پدر و مادرم بدی کنم…هرگز..!!!
پدر و مادری به خوبی من لایق بهترینان، حواسم به خودم باشه…
یاد مامان میفتم، که صب داشت قابلمه آب بارون را خالی میکرد، انگار تمام شب بیدار بود و مواظب بود آب بارون فرش وسایل خونه رو خیس نکنه، ولی چرا به من نگفت که منم یه ساعت بیدار بمونم
_ خدایا مگه میتونم یک روزی غمگینی این مامان رو ببینم، ابدا…
_زهرا…!!! شلغما سرد شد دیگه از دهن افتادن….
_قربون بهترین مامان خودم برم…
بغلش میکنم و با کلی اصرار میزاره بوسش کنم
_نمیدونم باز این دختر چش شد که اول صب خودشو لوس میکنه…
_إإإ….مامان….من لوس میکنم خودمو….مامانمی دیگه حق بوس کردن که دارم؟؟؟!!
_خوب حالا فلسفه چینی نکن..
غافلگیرانه لپمو میبوسه، برقم میگیره!!!!
_چته…. حق بوس کردن دختر خودمو که دارم…؟؟؟
میخندم، از ته دلم خوشحالم که هیچ وقت باعث ناراحتی مامان و بابا نشدم…
_بعلهههه مامان خانم اختیار تاممو داری…برم بابا رو صدا بزنم…
آخرین نظرات