کتاب فصل شیدایی لیلاها برنده ی جشوار ملی جوان، یکی از زیباترین کتاب هایی که در تاریخ عمرم مطالعه کرده ام، و هیچ بار از مطالعه ی اون خسته نمیشم. همونطور که از موضوع کتاب بر میاد، موضوع لیلاهاییست که مجنون تر از مجنون دلداده میشوند و در راه عشق دست از هر آنچه هست میشویند.کتابی به روایت از هفت راوی که کمتر نامشان را در صفحه های داستانی کربلا خواندهایم، زهیر بن قین،ضحاک بن عبدالله مشرفی، حر بن یزید ریاحی، عبدالله بن حر جعفی،عمرو بن قرظه انصاری، شبث بن ربعی و من. روایتی از اینکه چگونه دیوانه وار در مقابل دعوت امام به آستان لبیک میدوند و در کنار معشوقه ی خود در راه آرمانی، که حالا لمسش کرده اند سر میدهند. روایت حرکت حسین از لحظه ی خروج از مکه تا غروب روز عاشورا، و نویسنده با بازی با کلمات، چنان زیبایی می افریند که خود را در کربلا می یابیم. و تمام صحنه های این عشقبازی امام با خدایش را میبینیم. داستان کسانی که در مقابل امام ایستادند یا کسانی که دوشادوش امام، خود را به حضرت عشق نزدیکتر کردند و به شوق دیدار حق گاه صحنه هایی می آفرینند، که آسمان هم خون میگرید… و امام اینگونه پیش میرود… در پایان باید از نویسنده ی کتاب آقای علی شجاعی تشکر بسیار کرد که چنین اثر زیبا و ادبی خلق کردند و کلمات را لخت و عریان بدون هیچ واهمه ایی در صفحات کتاب جا دادند تا با دل خواننده چنان بازی راه بیاندازد، که طوفان حاصل درونش اشک را چانی خواندنش کند.
موضوع: "بدون موضوع"
سال نود و شیش هم گذشت، سالی که پر باران ترین فصل چشم هایم رقم خورد.
گذشت با تمام بدی ها و خوبی هایش، بهاری که با تردید پشت سر گذاشتم هرگز تصور نمیکردم دریچه ی روشنایی از لابه لای تنهاییم نور را به داخل بسراند، و تو را در سطر، سطر خاطره هایم ببینم. امروز دیدم که حول حالناهایم تغییر داد حالم را، تو امدی و من طعم لبخند را از لب های زندگی گرفتم.عمر زمستان اینک به سر آمده و بهانه ایی شد تا دوباره به روزهای با تو بودنم فکر کنم، روزهایی که نوای آرام زمزمه هایت قلبم را به اوج زیبایی و عشق می رساند. اما نمیدانم چه کسی در دوری تو مقصر است که من شب ها در میان خلوت هایم همه را متهم کرده ام و آنقدر به ساعت ها غضب ناک نگاه میکردم که میخکوب میشدند.
صد افسوس که من همچنان در آتش انتظار تو میسوزم، و بازهم مثل هر ثانیه دلم هوای تو را کرده.
دلم میخواهد وقتی جوانه ها کالبد سخت خود را میشکافند برای تو نامه بنویسم، و تو آنها را با ولع نوش جانت کنی. دوباره شب و دوباره طپش این دل بی قرارم اشک را به چشمانم میرساند، اینبار میخواهم غم و دلتنگیم را در صندوقچه ایی بگذارم و در گذشته ام رها کنم.
امروز بهار، از نبرد تن به تن با زمستان پیروز و سر بلند از پس پرده بیرون خواهد امد، و من بهار را به زودی در میان بازوان گرمت خواهم چشید اولین بهار دو نفره بودنمان مبارک
سرمای شدیدی رو در انگشت های پام حس میکنم. پتو رو از صورتم کنار میزنم، هوای اطرافم رو با ولع به سینه میکشم…
بوی آشنایی رو استشمام میکنم که توی سرمای زمستان نوید گرمای قشنگی میده…!!!
مامان رو میبینم که کنار اجاق نشسته، لبخندی روی لبای زیباش میشنه..!!!
_ صبح دختر گلم به خیر…
_صبح به خیر مامان، شلغم بار گذاشتی که بوش پیچیده!!!! ؟؟؟
مامان میخنده و بلند میشه به سمت قابلمه ایی میره که، زیر چکه های بارون گذاشته که از سقف میچکه…
_ای شکمو، قبل هر چیزی بوی شلغم رو شنیدی…!!!
قابلمه رو بر میداره و به سمت آشپز خونه میره. پتو رو کنار میزنم میدوم سمت پنجره، پرده رو کنار میزنم…
_به به، دمت گرم… خدا جووون برا این برفی که فرستادی!!! میچسبه برم تو حیات شلغم بخورم.
مزیت زندگی کردن تو روستا اینکه همه ی فصل هاش قشنگ تر از شهر…!!!
صدای مامان تو گوشم میپیچه که میگه:
_زهرا کجا میری هوا سرده، سرما میخوری…
عاشق این دلسوزی و مهربونیای مامانمم، الحق که خدا فرشته ها شو فرستاد رو زمین و مامان ما شدن، فقط کاش ماهم میتونستیم در حقشون مثل خودشون باشیم.
دم در گِلی شده، ولی مابقی حیاط سفید پوشه.
صدای کنار زدن برف، منو به سمت خودش میکشونه…
_قربون باباجوونم برم، داری چیکار میکنی تو این سرما گوشات یخ زده!!!؟؟؟
_یه راه به سمت در حیاط باز میکنم. این حیاط گِلی رو یادم باشه سال دیگه سیمانش کنم که زمستون انقد اذیت نشیم!!!!
_نه کل قشنگیش به گلی بودنش زمستونم میگذره دیگه. تازه کلی کیف داره وقتی گلِی میشه…
جیغه خفه ایی میکشم…
بابا حیرت زده نگام میکنه!!!!!
_چی شد؟؟؟؟!!!!!!!!
_یه چیزی یادم رفت.
میدوم سمت در، کفشامو دم در، در میارم…
مامان کلی شلغم قارچ کرده، بوش تا عمق وجودت میره، و شکمتو غلغلک میزنه…
_بیا زهرا، شغلم بخور باباتم صدا بزن. تو این سرما رفته بیرون…
_بابا….بابا….مامان میگه بیا تو….!!!!
از کنار شلغمای داغ رد میشم میرم سمت طاقچه، کتاب «بحار الانوار» را بر میدارم…
_خوب… ببینم رزق معنوی امروزم چی میشه!!!!
صفحه رو اتفاقی باز میکنم، حدیث خیلی جالبی رو پیش روی خودم میبینم.
_ کسی که پدر و مادر خویش را غمگین سازد عاق والدین شده است. (حق آنها را رعایت نکرده است. بحار الانوار، ج 74، ص 64.)
ترس عجیبی تو دلم میفته…
_خدایا نکنه روزی به پدر و مادرم بدی کنم…هرگز..!!!
پدر و مادری به خوبی من لایق بهترینان، حواسم به خودم باشه…
یاد مامان میفتم، که صب داشت قابلمه آب بارون را خالی میکرد، انگار تمام شب بیدار بود و مواظب بود آب بارون فرش وسایل خونه رو خیس نکنه، ولی چرا به من نگفت که منم یه ساعت بیدار بمونم
_ خدایا مگه میتونم یک روزی غمگینی این مامان رو ببینم، ابدا…
_زهرا…!!! شلغما سرد شد دیگه از دهن افتادن….
_قربون بهترین مامان خودم برم…
بغلش میکنم و با کلی اصرار میزاره بوسش کنم
_نمیدونم باز این دختر چش شد که اول صب خودشو لوس میکنه…
_إإإ….مامان….من لوس میکنم خودمو….مامانمی دیگه حق بوس کردن که دارم؟؟؟!!
_خوب حالا فلسفه چینی نکن..
غافلگیرانه لپمو میبوسه، برقم میگیره!!!!
_چته…. حق بوس کردن دختر خودمو که دارم…؟؟؟
میخندم، از ته دلم خوشحالم که هیچ وقت باعث ناراحتی مامان و بابا نشدم…
_بعلهههه مامان خانم اختیار تاممو داری…برم بابا رو صدا بزنم…
روی جدول های کنار رودخانه راه میروم، باد سردی صورتم را سیلی میزند…
اعماق وجودم را کنکاش میکنم آخرین باری که در میان این مردم فعالیت داشتم رو از یاد برده بودم. امروز میبینم که مدتهاست غرق در تنهایی خودم بودم، دفن شدن در چاه تنهایی، گریختن از تنهایی و پناه بردن به تنهایی من در حصار تنهایی خودم گیر کرده ام؛ و احساس میکنم بالی برای پرواز ندارم، حصاریست به بلندای قله های سر به فلک کشیده. من ارتش خودم هستم به دور از شلوغی های جماعت، به دور از نیاز به انسان ها، ساکن تنهایی خودم و بیزار از شلوغی و در میان جمع قرار گرفتن.
آشوب و خروش افکاری که میتواند خدمتی بزرگ به تاریخ بشری کند، دیواره های تنهایی این روزهایم را خدشه دار کرده است…
بی رمق و خسته از تمام روز هایی که در تنهایی خودم به سر بردم، آمده ام تا شهر را ببینم، مردم را ببینم و اندیشه هایم را سیقل دهم. افکارم را بپرورانم و بال های زخمی ذهنم را بگشایم تا پرواز کنم…
دیروز احساس میکردم تنها راه رشد و کمال من، دوری از انسان هایی که صفتشان تو را به دنبال خودش میکشاند، انزوا از اعمالی که در میان این جماعت دست گرمی مجالسشان است…
خیلی از افکار و اندیشه هایم مرا به سمت تنهایی سوق میداد. فکر همرنگ شدن با جماعت گرچه به تمام معنا بد نیست، اما جنبه های بد و ناپسندی برایم داشت…
امروز وقتی از مدرسه برگشتم در میان راه باد سنگینی چادرم را به رقص در آورده بود؛ و من در میان رقص باد و چادرم گیر کرده بودم، برگه ی کاغذی چنان محکم به صورتم کوبانده شده که صدایش طنین انداز تمام وجودم شد…
با طمع عجیبی نگاهی به نوشته های درونش انداختم:
_هر کس از جامعه جدا شود به مرگ جاهلیت می رود (اخلاق شبر ص206)_انسان موجودی نیازمند و به تمام معنا اجتماعیست، وقتی پله ها را یکی پس از دیگری میگذرانی که در میان لجن زارهای گناه جوانه بزنی.
وقتی علی رغم تمام اشتباهات جامعه تو سربلند بیرون میایی، این یعنی رشد تو…
برگ کاغذی که نمیدانم از کجای این دنیای رنگارنگ سر راهم قرار گرفت، شاید چرک نویس های یه دانشجو؛ و یا نتیجه های یک تحقیق و شاید هم هشداری بود از سمت عقلم، که بدانم رشد و بالندگیم نه در انزوا و دوری از جامعه که در اجتماع ست…میخواهم در جامعه و به همراه مردم زندگی کنم، و حتی افکارم را با کمک همین مردم به حقیقت برسانم و در عین حال مفید و مبرا از هر اشتباهی باشم…
مولای خوبی ها اینکه بخواهم در حضورت با این کلمات حقیرم بنگارم جسارتی میخواهد به وسعت دلتنگی هایم!!!
آقای من، گرچه پرواز را دوست دارم اما بال و پرم از نبودت خسته و بی رمق شده اند…
گیر کرده ام در قفس غیبتت.در این هبوط که دل کوچه ها در حصار نگاه بی قرار منتظرانت اسیره شده است، من چگونه میتوانم لبخند را به قطرات باران ارزانی دارم…
گرچه من قاصرم برای ظهورت، اما مولای من برگرد که خیل گناه هر روز تن نحیفم را می آزارد…
آقای من هر شب ماه در کوچه ها دلتنگ تر از دیروز پرسه میزند..
مولای من برگرد که منتظرانت از درد پر سوز غیبتت هر صبح و هر شب زانوی غم بغل میکنند…
میترسم از هیاهوی سایه ها، نکند زمزمه های دعا خواندنت را در بند خود بکشند…
میترسم قید و بند های دنیا، توفیق خواند دعای عهد را از من بگیرد!!!
صدای خواندن دعای فرج هوش از سرم میبرد و بی هوا به نام قدسیت چنگ میزنم…
آقای من شب های قدر پشت سبحانکَ، سبحانکَ هایم مظلومیت را تداعی میکنم و تنها دعایم ظهورت میشود…
قلبم از خواندن دعای ندبه می لرزد، مولای من به راستی أین طالب بدم المقتول بکربلا؟؟؟؟
نفس هایم در زیارت آل یاسن به شماره می افتد وقتی سلامم را به تو پیوند میزنم !!!!
چشم هایم بی هوا در نماز شب دیدارت را بهانه میگیرند و خیس از نبودت ملتمس میشوند…
دانه های تسبیحم هر روز در صف می ایستند که نام زیبایت را به حضور بپذیرند…
هر نماز دعای ظهورت را به قنوتم پیوند میزنم…
مولای من هرشب در خلوتگاه خودم با خدایم تنها نیازم ظهورت توست.
کلماتم در خیال وجودت گیج و مبهم میشود، اینجا همه چیز بوی مهربانی هایت را میدهد...
میترسم در لحظه ی سبز وپر شور ظهورت وقتی انسان را با ندای حق فرامیخوانی چشم بر زندگی بسته باشم…
بیا مولای من، این روح از فراغت در این پیکر خاکی سال هاست سوخته و جان باخته ...
آقای خوبی ها، شب ها را تا صبح با دلهره از اینکه بیایی و من در خواب غفلت خفته باشم به سر میبرم…
مولای من ، یا صاحب زمان؛ این روزها عجیب دلتنگت میشوم آنقدر در هوایت گم میشوم که رها شده در خیال دل انگیزت قدم میزنم…
شرمگینم اگر عهد هایم را با تو فراموش میکنم و محزون از گناه من شب های پنج شنبه بی قرار می شوی…
امروز با قاصدک ها عهد بسته ام که من باشم و تو، برای رضایتت پا به پای نسیم دنیا را خواهم گشت، من امروز عهد بسته ام هرگز پیمانم را در گیر و دار زمان فراموش نکنم…
مولای من برگرد تا شرافت انسانی بار دیگر جان بگیرد و دنیا پر شود از تو…
مولای من بگذار ظهورت را در چهار چوب چشمانم به بند کشم…
ظهور کن تا سنگ ریزه ها هم لطافت آب را بر تن عریان خود لمس کنند..
آخرین نظرات