پروازسفید

بال بگشا و پرواز کن
 خانه شهید بی سر تماس
عشق یعنی...
ارسال شده در 3 آذر 1396 توسط زهرا معصومي در بدون موضوع


داداش هادی عزیز سلام…

نمیدونم نقطه ی تلاقی ما به کی برمیگرده، و از چه زمانی تو رو شناختم. اما تا به خودم اومد دیدم تو خوابهام و توی دنیام هر روز سایه ایی رو روشنایی میبخشی.

امروز وقتی قاب عکس تو رو میبینم تمام زیبایی های دنیا برام تداعی میشه. روزی بود که خودم رو در هاله ایی از گناه گم کرده بودم، نقطه ی وجودی خودم رو زیر خروارها خروار لذت زود گذر دنیایی خاک کرده بودم، و هر از چندگاهی هم تجدید خاطری میکردم و بازهم که امواج متلاطم خوشی های دنیا به سمتم میومد همه چیز رو فراموش میکرد.

من امروز به گذشته ام فکر میکنم که چگونه در مرداب راکت و متعفن دنیا دفن شده بودم و خودم رو به خوابی زده بودم که هیچ تلنگری مرا به خود فراموش شده ام برنمیگرداند…

و اکنون داداش هادی هر وقت خودم رو در حال غرق شدن در دریای هفت رنگ دنیا میبینم، دستان مهربانت، به قلب فرتوتم شوکی میدهند که حیات انسانی را در من جریان می اندازد.

و ای کاش یک شبی که چشمانم را آرام میبندم برای طلوع صبحی دیگر، کابوس ترسناک شب هایم را پایان دهی، و حلقه های نورانی چشمانت همه چیز را برایم روشن کند…

داداش هادی عزیز حالا که این روزها دستان یخ زده ام رو با هُرم وجودت گرم کردی و زندگیم رو به خودت گره زدی، حتی اگر روزی لغزیدم بازهم رهام نکن…

عشق یعنی داشتن داداش هادی و بس…

نظر دهید »
طنز لقمه ایی...!!!
ارسال شده در 28 آبان 1396 توسط زهرا معصومي در بدون موضوع

​

امروز یه درخت تنومندِ ده پونزده ساله افتاد رو سرم!!!!???

هرچی فکر میکنم نمیدونم چرا بی هوش نشدم؟؟؟؟???

خدایی شما دلیلش رو میدونید؟؟؟؟???

آخه خیلی سنگین بود حداقل باید بی هوش میشد!!!!!☹☹☹

آخه کلاس داشت خو!!!!!!!???

نظر دهید »
حباب زندگی...
ارسال شده در 18 آبان 1396 توسط زهرا معصومي در بدون موضوع


​زندگی در حصار زمان گیر میکند…  پژواک صداهایی که برمیخیزد از ناله ی وجود… دستان رنجوری که سالها در پی یک دست مهربان روزگار میگذراند… کودک نوپایی که زمین خورده و رنجیده از نتوانستن است… مادری که چشمانش نم دار است در فراق فرزندی که سالهاست دل به خاک سپرده…لبخند مهربان پیرمردی که گرمت میکند…غزل حافظی که تارهای قلبت را مرتعش میکند…ثانیه ها میگذرند، و زندگی ما را در آغوش میگیرد و چه زیباست لبخند زدن در آغوش گرم زندگی..‌. و درد و عشق عصاره ی رشد و تعالی حیات انسان است که سبز میکند نهاد وجودت را… زندگی حبابیست که روزی پایان میدهد به نفس کشیدنت… و تن عریان و نحیفت را خاک به سردی در آغوش میکشاند… و اما ارزش هر انسانی به درد و رنجیست که از زندگی بر دوش میکشد…

نظر دهید »
دلنوشته...
ارسال شده در 12 آبان 1396 توسط زهرا معصومي در بدون موضوع

#به_قلم_خودم

اندر احوالت روزگار من در حوزه

از قعر وجودم سالهاست، صدایی بر میخیزد. صدایی به لطافت نسیم، صدایی که مرا میخواند به گذر از مسیر دوستی…

دست های چه کسی در انتهای راه مرا میخواند، خنکای یک مهربانی صورتم را مینوازد. عمق خاطره هایم به ژرفای اقیانوسی میشود عظیم…

تلاطمی از آرامش مرا مادرانه در بر میگیرد، سکوتی دارد از جنس یک حباب که با خیالی آن را پایان می دهم…

پرست از آرزوی های ناب و پر معنای زندگی، صدای پرندگان آرامش روحت میشود. هجوم لحظه هایی پر از عشق، تهاجم دست هایی پر از محبت و زیبایی…

و تهی ست از سنگلاخ های سخت بدی، گریزیست از تجاوز افکار وحشیانه ایی که میدرد تمام لطافتت را…

و انتهای مسیر، موج زیبایی و خوبی ها عظیم تر میشود، وقتی خدا می ایستد که دستانت را به دستانش برسان…

2 نظر »
چی شد طلبه شدم...
ارسال شده در 7 آبان 1396 توسط زهرا معصومي در بدون موضوع


دو سالی بود که برای کنکور میخوندم، علاقه ی زیادی به داروسازی داشتم اما نمیتونستم رتبه ی مورد نظر رو بیارم.

پدرم میگفت:« تو که تونستی امسال انقد رتبه ی خوبی بیاری سال دیگه بهتر میشی، از الان بشین بخون…»

چیزی از حرفای بابا تو کله م نمیرفتی یه فکرایی زده بود به سرم، تابستون وارد یه گروه خانوادگی( تلگرام) شدم با کلی سوال و شبه و این مسائل…

در هر زمینه ایی چندین مقاله و کتاب مطالعه کردم، بیشتر مباحث مذهبی و سیاسی بود. هرچی بیشتر میخوندم تشنه تر میشدم، باید به یه سرچشمه ایی میرسیدم که همیشه جاری باشه تا ازش بنوشم.

مقاله ها و کتاب های زیادی خوندم، اما میدونستم با تموم شدن تابستون و خارج شدن از گروه، منم دست از سر مطالعه بر میدارم…

رتبه ی خوبی آورده بودم و وقتی خونواده فهمیدن میخوان برم‌ طلبگی خیلی اصرار کردن دانشگاه برم، اما من تازه عطش خودم رو متوجه شدم. خواهرم طلبه بود فضای حوزه رو بارها و بارها دیده بودم. شاید حوزه همون سرچشمه ی همیشه جوشان باشه… البته انسان نباید به چیزی قانع بشه، انسان مومن باید زرنگ و در حال تکاپو باشه، تمام این ها برای رسیدن به سعادته، و نباید از چیزی فروگذار کرد…

تصمیم گرفتم سیراب بشم ولی علاقه م چی شد؟؟؟ داروسازی رو چطوری از فکرم بیرون‌ کردم؟؟؟؟!!! چیزی که هرگز اتفاق نمیفته، با خودم گفتم وقتی خودم رو به حوزه رسوندم بعدن طب اسلامی میخونم اینجوری خیلی برام بهتر میشد…

و تصمیم گرفتم بهمن ماه برای حوزه ثبت نام کنم، و من الان فکر میکنم به چیزی که میخواستم رسیدم و در حال سیراب کردن روح تشنه م هستم هرچند هیچ انسانی روزی به سیرابی از علم زندگی نخواهد رسید…

28 نظر »
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4

آخرین مطالب

  • فصل شیدایی لیلاها
  • آخرین نامه ۹۶
  • بوی شلغم های مادر...
  • ساکن تنهایی...
  • قاصدکی بارانی...
  • حقیقت نورانی...
  • انار شیشه ایی...
  • زمان تهی از تو میگذرد...
  • کلمات گیج مبهم من...
  • بابا سید

آخرین نظرات

  • یا ضامن آهو  
    • گل نرگس
    در بابا سید
  • مستاجر خدا:)  
    • •/حریم ولایت/•
    در آخرین نامه ۹۶
  • دهسنگی  
    • می نویسم به یاد شهید آوینی
    در انار شیشه ایی...
  • مدیر النفیسه  
    • مدیرالنفیسه
    • از همه جا خبر
    در انار شیشه ایی...
  •  
    • پروازسفید
    در انار شیشه ایی...
  •  
    • پروازسفید
    در انار شیشه ایی...
  • خادم المهدی  
    • فاطمیه سرابله
    در انار شیشه ایی...
  • شیما حمیداوی  
    • مداد کوچک ایران
    • بارانی تر از باران
    • خانواده ی ولایتمدار
    در انار شیشه ایی...
  • صهباء  
    • صهباء
    در انار شیشه ایی...
  • ستاره مشرقي  
    • ستاره مشرقی
    در انار شیشه ایی...
  •  
    • پروازسفید
    در انار شیشه ایی...
  • ...  
    • گلابتون
    در انار شیشه ایی...
  •  
    • پروازسفید
    در بابا سید
  •  
    • پروازسفید
    در بابا سید
  • شیما حمیداوی  
    • مداد کوچک ایران
    • بارانی تر از باران
    • خانواده ی ولایتمدار
    در بابا سید
  •  
    • پروازسفید
    در بابا سید
  •  
    • بهارسمنان
    در بابا سید
  •  
    • پروازسفید
    در بابا سید
  • صهباء  
    • صهباء
    در بابا سید
  •  
    • پروازسفید
    در بابا سید

Recent photos

خوش امد گویی به خودم خخخخخخخخخخخ

Sidebar 2

This is the "Sidebar 2" container. You can place any widget you like in here. In the evo toolbar at the top of this page, select "Customize", then "Blog Widgets".

رتبه

    خرداد 1404
    شن یک دو سه چهار پنج جم
     << <   > >>
              1 2
    3 4 5 6 7 8 9
    10 11 12 13 14 15 16
    17 18 19 20 21 22 23
    24 25 26 27 28 29 30
    31            

    پروازسفید

    اسمم پرواز، شهرتم سفید... چندوقتی ست که احساس میکنم از درون قلبم چیزی گشوده میشود برای صعود!!!! صعود، کدام صعود، به کجا صعود کنم... خودم هم مانده ام اما قلب سرکشم تا پرواز نکند آرام نخواهد شد. و من اکنون بال هایم را گشوده ام برای پرواز، اینجا آسمان من است، جایی که صعود خواهم کرد

    جستجو

    موضوعات

    • همه
    • بدون موضوع

    Random photo

    خوش امد گویی به خودم خخخخخخخخخخخ

    فیدهای XML

    • RSS 2.0: مطالب, نظرات
    • Atom: مطالب, نظرات
    • RDF: مطالب, نظرات
    • RSS 0.92: مطالب, نظرات
    • _sitemap: مطالب, نظرات
    RSS چیست؟
    اینجا آسمان است، پرواز کن پرستوی کوچک