#به_قلم_خودم
اندر احوالت روزگار من در حوزه
از قعر وجودم سالهاست، صدایی بر میخیزد. صدایی به لطافت نسیم، صدایی که مرا میخواند به گذر از مسیر دوستی…
دست های چه کسی در انتهای راه مرا میخواند، خنکای یک مهربانی صورتم را مینوازد. عمق خاطره هایم به ژرفای اقیانوسی میشود عظیم…
تلاطمی از آرامش مرا مادرانه در بر میگیرد، سکوتی دارد از جنس یک حباب که با خیالی آن را پایان می دهم…
پرست از آرزوی های ناب و پر معنای زندگی، صدای پرندگان آرامش روحت میشود. هجوم لحظه هایی پر از عشق، تهاجم دست هایی پر از محبت و زیبایی…
و تهی ست از سنگلاخ های سخت بدی، گریزیست از تجاوز افکار وحشیانه ایی که میدرد تمام لطافتت را…
و انتهای مسیر، موج زیبایی و خوبی ها عظیم تر میشود، وقتی خدا می ایستد که دستانت را به دستانش برسان…