حباب زندگی...
زندگی در حصار زمان گیر میکند… پژواک صداهایی که برمیخیزد از ناله ی وجود… دستان رنجوری که سالها در پی یک دست مهربان روزگار میگذراند… کودک نوپایی که زمین خورده و رنجیده از نتوانستن است… مادری که چشمانش نم دار است در فراق فرزندی که سالهاست دل به خاک سپرده…لبخند مهربان پیرمردی که گرمت میکند…غزل حافظی که تارهای قلبت را مرتعش میکند…ثانیه ها میگذرند، و زندگی ما را در آغوش میگیرد و چه زیباست لبخند زدن در آغوش گرم زندگی... و درد و عشق عصاره ی رشد و تعالی حیات انسان است که سبز میکند نهاد وجودت را… زندگی حبابیست که روزی پایان میدهد به نفس کشیدنت… و تن عریان و نحیفت را خاک به سردی در آغوش میکشاند… و اما ارزش هر انسانی به درد و رنجیست که از زندگی بر دوش میکشد…
آخرین نظرات