نمیدونم نقطه ی تلاقی ما به کی برمیگرده، و از چه زمانی تو رو شناختم. اما تا به خودم اومد دیدم تو خوابهام و توی دنیام هر روز سایه ایی رو روشنایی میبخشی.
امروز وقتی قاب عکس تو رو میبینم تمام زیبایی های دنیا برام تداعی میشه. روزی بود که خودم رو در هاله ایی از گناه گم کرده بودم، نقطه ی وجودی خودم رو زیر خروارها خروار لذت زود گذر دنیایی خاک کرده بودم، و هر از چندگاهی هم تجدید خاطری میکردم و بازهم که امواج متلاطم خوشی های دنیا به سمتم میومد همه چیز رو فراموش میکرد.
من امروز به گذشته ام فکر میکنم که چگونه در مرداب راکت و متعفن دنیا دفن شده بودم و خودم رو به خوابی زده بودم که هیچ تلنگری مرا به خود فراموش شده ام برنمیگرداند…
و اکنون داداش هادی هر وقت خودم رو در حال غرق شدن در دریای هفت رنگ دنیا میبینم، دستان مهربانت، به قلب فرتوتم شوکی میدهند که حیات انسانی را در من جریان می اندازد.
و ای کاش یک شبی که چشمانم را آرام میبندم برای طلوع صبحی دیگر، کابوس ترسناک شب هایم را پایان دهی، و حلقه های نورانی چشمانت همه چیز را برایم روشن کند…
داداش هادی عزیز حالا که این روزها دستان یخ زده ام رو با هُرم وجودت گرم کردی و زندگیم رو به خودت گره زدی، حتی اگر روزی لغزیدم بازهم رهام نکن…
عشق یعنی داشتن داداش هادی و بس…
آخرین نظرات