#قسمت اول_۳۶۵_روز_طلبگی
زیر سایه نشسته بودم و خیره رو به گل دسته های حرم بودم..
با ولع هوای مطبوع حرم حضرت معصومه رو داخل ریه هام میکشیدم، و هر از چندگاهی با خودم میگفتم عجب بویی میده این حرم…
رفت و آمد زائرا کنار حوض، و آب خوردناشون دلمو هوایی کرد یه لیوان آب شفا بخورم، آخه حرم بی بی حتی آبشم شفا بود…
از بین جمعیتی که بودن خودمو رسوندم به لیوان های یکبار مصرف، و دستم رو بردم زیر شیر آب، همزمان با من یه دختر خانم هم دستش رو دراز کرد، یه دختر جوان با موهای طلایی و آرایشی نه چندان غلیظ و با لباس هایی که خیلی مناسب اون مکان نبودن، و زیر چادر سفید گل داری که جلوش بازبود خودنمایی میکردن. ازش عذر خواهی کردم لبخند تمسخر آمیزی زد و گفت:« شما مذهبیا هر کاری میخواید میکنید و آخرشم عذر خواهی میکنید»… جوابی ندادم فقط لبخندی زدم و از آب خوردن منصرف شدم….
برگشتم و دوباره زیر سایه نشستم ناراحت شدم، شاید نباید اینجوری برخورد میکرد… اصلا من هم باید جوابش رو میدادم، باید مثل خودش رفتار میکردم. توی حال خوشی که از اومدن به حرم بهم دست داده بود زد تو برجکم… کلافه بودم از سکوت کردنم، داشتم همینطوری خود خوری میکردم که یادم افتاد من برای چی اومدم، آهان همایش طلیعه داران ظهور….به خودم اومد!!! هی دختر تو تازه یه طلبه شدی، تازه اول راهی خیلیا ممکنه بخوان سرزنشت کنن و تو باید با غرور به اونچه که هستی افتخاری کنی…
آخرین نظرات