#قسمت اول_۳۶۵_روز_طلبگی
هفت سالی میشد که مشهد نرفته بودم…
مثل مرغ سرکنده این ور اونور میرفتم تا بتونم راهی پیدا کنم برم مشهد، به حاج آقا زنگ زدم کلی اصرار کردم که اجازه بده با بچه های حلقه صالحین بریم، اما جوابش فقط این بود « خانم شما عضو حلقه نیستید، تازه دو روز حلقه میاید. نمیتونم ببرمتون»
خیلی دلم گرفته بود، دل دل میزدم برا رفتن به هر دری میزدم به بن بست میخوردم. تلاشم فایده نداشت که نداشت.
لیلا دوستمم خیلی برام تلاش کرد، به هر کسی زنگ میزدیم میگفت راهی نداره، نمیشه. هزار بار خودمو لعنت کردم چرا زودتر وارد این لحقه نشدم که بتونم منم باهاشون برم مشهد…
حال خوبی نداشتم، چرا آقا من نمیطلبه، وقتی انقد دلم حرم میخواد؟؟؟؟
با اینکه از هر دری جواب رد شنیدم ولی بازم از بچه ها خداحافظی کرده بودم که فردا راهی مشهدم، روز آخر دهه ی اول محرم بود. به رسم معمول رفتیم بهشت زهرا، لیلا رو هم همونجا دیدم. بهش گفتم:« بیا یه بار دیگه هم زنگ بزنیم حاج آقا، شاید کاری برامون بکنه». زنگ زدیم ولی آش همون آش کاسه همون کاسه، دیگه زدم زیر گریه اونقدر گریه کردم که خودم دلم برا خودم سوخت.
دلم شکست آخه من که این همه تلاش کردم چرا نشد، شب هفتم محرم از حضرت عباس خواسته بودم، که یه زیارت مشهد رو برام بگیره.
به حاج آقا پیام دادم:« حاجی شما قبول نکردید بیام با اینکه راه داشت. اما فکر نکنم حضرت عباس دست رد به سینه هیچ کسی بزنه»…
نزدیکای ساعت چهار شد روز عاشورا بود، از یک طرف سنگینی عاشورا قلبم رو چنگ میزد، و از یک طرف دیگه نطلبیده شدنم حالم رو گرفته بود، میتونم بگم داغون بودم. داشتم به فردا نزدیک میشدم، به گمانم همه ی بچه ها برای رفتن آماده بودن.تو دلم میگفتم:« یا حضرت عباس من رو جوابت حساب کردم. دلمو نشکن» زد به سرم یه بار هم به مسئول حوزه بسیج زنگ بزنم، شاید اون کاری برام کرد.
وقتی زنگ زدم بدون هیچ اصرار گفت:« برا فردا آماده شو»
السلام علیک یا قمر بنی هاشم